محمود جوانبخت نویسنده و روزنامهنگار به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس نوشت: عمری اگر باشد در این چند روزی که یاد روزهای جنگ زنده است، یک چیزهایی را از نوشتههای دههی هفتاد و روزنامهنگاری در سالهای بعد از جنگ، بازخوانی میکنم…
تابستان سال ۷۵ با چند نویسنده رفته بودیم زیباکنار. تعداد زیادی از رزمندگان یا شهروندانی که با بمبهای شیمیایی دچار مصدومیت شده بودند، از سراسر کشور به دعوت بنیاد جانبازان برای مدت یک هفته به یک اقامتگاه آمده بودند – اگر اشتباه نکنم همین مجتمع رفاهی صداوسیما بود…
جمع عجیبی بود. شاید حدود ۵۰۰ نفر، بلکه بیشتر، با حال و روزهای متفاوت… بعضیها کپسول اکسیژن همراهشان بود… بعضیها هنوز جای تاولهای دوران جنگ بر سر و صورت و تنشان دیده میشد… بعضیها مدام سرفه میکردند و سینهشان خسخس داشت…
ما نویسندهها هم دعوت شده بودیم تا هفتهای را با آن آدمهای مجروح و خسته از ریههای نصفه نیمه و پوستهای سوخته سر کنیم بلکه شاید یک روزی در آثارمان از دردها و رنجهایشان چیزکی بنویسیم… ای بابا…
القصه محمدحسن را در جمع شیمیاییهای مازندرانی پیدا کردم. بچهی روستا بود و تا دلتان بخواهد خجالتی… رفقایش ماجرایش را برایم تعریف کردند. خودش اصلا مایل به گفتن نبود. حتی عکس را هم با اصرار از او گرفتم.
در حقیقت قول گرفتم که وقتی برگشت به خانه یک عکس از دوران جبهه برایم پست کند. یادم هست گفت روستای ما بالای کوه است و خیلی کم راه من به شهر میافتد… چه بدانم، شاید هم داشت دست به سرم میکرد… اما به قولش عمل کرد و فرستاد…
خلاصه ماجرا را از زیر زبانش بیرون کشیدم… آن روزها گاهی در “صفحهی کتیبهی زخمِ” روزنامه سلام ستونی مینوشتم به اسم “نام این بسیجی را فراموش نکنید”… قصهی “محمدحسن ثابت قدم” را هم در آن ستون نوشتم…
حسن شب اول عملیات والفجر ۱۰ وظیفه داشته با یک وسیلهی انفجاری به اسم “اژدر بنگال” دو ردیف سه تایی سیمخاردار را منهدم کمد تا گردان یارسول لشگر ۲۵ کربلا بزند به خط…
ولی فقط یک ردیف سیمخاردار تخریب میشود و گردان متوقف میشود… دشمن هم با دیدن انفجار هشیار میشود و شروع میکند آتش ریختن… در این میان حسن با اینکه مجروح شده و به شدت دچار موجگرفتگی، ولی چارهای نمیبیند جز اینکه بخوابد روی سیمخاردار تا گردان رد بشود و بزند به خط… به فرماندهشان میگوید که به بچهها بگو حسن شهید شده تا راحتتر پا روی من بگذارند… به رو هم میخوابد تا بچهها چهرهاش را نبینند… یک گردان از روی او رد میشود و…